پرستوی مهاجر

پرستوی مهاجر

Friday, August 17, 2007

Nieces & nephews


Nieces & nephews
Originally uploaded by MN



مادرانه

یاد از آن روزی که در آغوش من جای تو بود
گل به گل در خانه ام جای قدمهای تو بود

گرمی آغوش تو داروی تنهائی من
چشم می بستی ولی گوشت به لالائی من

رفتم و رفتی و آن کاشانه خالی مانده است
کس نمی داند برای من چه حالی مانده است

یاد داری می زدی بر گونه هایم بوسه ها ؟
قول می دادی نمی سازی مرا هرگز رها ؟

می زدائی از دل غمدیدۀ من هر غمی؟
گفته بودی می نهی بر زخم قلبم مرهمی؟

مانده در گوشم همه شیرین زبانی های تو
آرزو دارم ببینم قامت رعنای تو

گر ندادم پرورش با شیرۀ جانم تو را
پروراندم روی چشمم ، توی دامانم تو را

گر که در سینه نبوده غیر قلبی شیشه ای
بوده خوشبختی تو در سر مرا اندیشه ای

از فراق روی تو غمگین دل و افسرده ام
کاشکی بودی و می دیدی رخ پژمرده ام

پُر ز خون دل وَ اشک دیده گشته جام من
فکر تو از من گرفته راحت و آرام من

درد غربت برده از من طاقت و صبر و قرار
کاش بود از سرنوشت خود مرا پای فرار

من در این غربتکده تنهای تنها مانده ام
هر امیدی بوده در دل دیگر از دل رانده ام

بعد از آن داغ جگرسوزی که قلبم را درید
چشم گریانم دگر روی محبّت را ندید

در غریبی زخمهای کهنه بدتر می شود
دردهای ناروا چون زخم خنجر می شود

دوریت آزرده کرده جسم و جان خسته ام
من پرستوئی غمین و خسته و پربسته ام

تو به دیدارم بیا با شادی و شور و نوا
تا در آغوشت بگیرم گویم از درد و دوا

تا ببینم باردیگر خنده بر لبهای تو
غرق گل سازم ز خوشحالی قد و بالای تو

غیر دیدارت ندارم آرزوی دیگری
در همه دنیا نمی یابی ز من عاشق تری

تیرماه 1386


در فرودگاه بالتیمور شاهد صحنۀ دردناک وداع مادری با فرزند جوانش بودم که برای ارضاء حسّ قدرت طلبی جهانخواران او را راهی جنگ با عراق می کرد ، نه تنها چهرۀ معصوم جوان بلکه نگاه نگران و لبخند تصنّعی مادر چشمان من و همسرم را از اشک پر ساخت. تحت تأثیر آن صحنۀ غم انگیز شعر جهانخوار را در هواپیما سرودم.
جهانخوار
می روی ای نور دیده ، مهر ایزد همرهت
دل به دنبال تو هست و دیدۀ من بر رهت

جای تو در خانه ام امشب چه خالی می شود
لحظه های دوریت مانند سالی می شود

تا تو برگردی دل شوریده شیون می کند
لعنت از اعماق جان بر جان دشمن می کند

دشمن ما کیست جز آن رهبر پیمان شکن؟
تکیه بر تختش زده بیهوده می راند سخن

جای او کاخ سپید و جای تو میدان جنگ
کام بگشوده برایت همچنان کام نهنگ

می کند جانها فدای شوکت و جاه و مقام
می خورد خون جوانان جرعه جرعه ، جام جام

از برای قدرت ، امّا تحت عنوان وطن
می نهد صدها جوان بی گنه را در کفن

دل نگو در سینه اش ، گو پاره ای سنگ است و بس
بهر ما مردم شعارش در جهان ، جنگ است و بس


او حهانخوار است و ما چون ذرّه ای در این جهان
طعمه اش گاز است و نفت و پیکر پیر و جوان

کاش می مردم نمی دیدم جهان در کام او
خون رنگین عزیزی چون تو را در جام او

پرورانیدم تو را با اشک چشم و خون دل
گرچه از آوردنت در این جهان هستم خجل

آید آن روزی که بینم بار دیگر روی تو؟
تا زنم با شوق و شادی بوسه ها بر موی تو؟

از خدا خواهم که برگردی سلامت پیش من
آئی و مرهم نهی بر سینۀ پُرریش من

بازگرد ای نازنینم جان من قربان تو
هرچه دارم در جهان گردد فدای جان تو
تیر 1386
جولای 2007

Monday, August 30, 2004

Precious memories

Hall family photos

You don't appreciate things until you lose them

As an immigrant when I came to America I left all my belongings, treasures, and valuable things behind, although I have been carrying their memories with me all the time. In the last 19 years wherever I have gone inside or outside of the United States I have been trying to find things similar to what I left behind, the precious things which bring back memories. One day when I found a teapot in an English antique store I screamed for joy and said I found it, I found it. I immediately bought it and brought it home. This teapot is exactly the same as the one we had in our house since I remember. Although it is not the original one, it reminds me of the beautiful spring afternoons when my father, my late mother, my brothers and sisters gathered on the porch of our house drinking our afternoon tea out of a similar teapot and in gold cups, admiring the pretty red, white, pink and yellow roses in our yard. When I look at this teapot those warm and loving family scenes come back to me. It seems it was just yesterday. You might not believe that I see my mother's big beautiful , black eyes and my father's serious but kind face in this teapot. I believe she had bought that beautiful teaset during World War II, even when I hadn't been born. In that time lots of English and American merchandise came to Iran and were sold. So this teapot is very precious for me, because it makes me appreciate what I have lost, the loving family gathering in my motherland home.



Tuesday, August 24, 2004

لالائی

Lullaby

لالائی: برای خواهرم نیمه دیگر وجودم

لالا لالا لالا لالا لالائی

بخواب اکنون که از غمها رهائی

کنون از رنج هستی رسته ای تو

زجور زندگانی خسته ای تو

الا لالا لالا لالا لالائئ

لالا لالا لالا لالا لالائی

بخواب ای یار همرازم پریوش

فراقت زد به جسم و جانم آتش

زداغ تو سراپا سوز و دردم

بدل آتش به سینه آه سردم

الا لالا لالا لالا لالائی

لالا لالا لالا لالا لالائی

چه سختیها که بر جانت خریدی

ولی از زجر خود اجری ندیدی

اجل آمد سراغت نابهنگام

رها گشتی ولی از غم سرانجام

الا لالا لالا لالا لالائی

لالا لالا لالا لالا لالائی

پریدی چون عقابی زاشیانت

جدا گشتی ز نور دیدگانت

بخواب ای محرم اسرار خواهر

بخواب ای یار و غمخوار برادر

الا لالا لالا لالا لالائی

لالا لالا لالا لالا لالائی

بخواب آسوده در آغوش مادر

مشو غمگین دگر زندوه خواهر

اگر سوزم من از داغ جدائی

خوشم که بینمت از غم رهائی

الا لالا لالا لالا لالائی

لالا لالا لالا لالا لالائی

نمی خشکد اگر اشکم بدیده

دعایت میکنم شب تا سپیده

نمونه مادری چون تو سزایت

بهشت جاودان باشد سرایت

الا لالا لالا لالا لالائی

لالا لالا لالا لالا لالائی

خرداد ماه ۱۳۸۳

Monday, August 09, 2004

کوچ پرستو

بمناسبت آخرین دیدار از سرزمینی که آنرا وطن مینامیم
کوچ پرستو
در زندان خود را باز کردم
پرستو گشتم و پرواز کردم
بدم در نیمه راه زندگانی
که کوچ دیگری آغاز کردم
شکستم آشیان را طاق و ایوان
بنائی درخور شهباز کردم
ز دل مهر وطن بیرون نمودم
وَ این اندیشه از سر باز کردم
گسستم بند هر وابستگی را
چنین احساس خود ابراز کردم
وطن آنجا که آرامش درآنست
به دنیائی چنین ره باز کردم
در اینجا درد و عشق و آرزو را
به آوای بلند آواز کردم
بدارم حرمت آزادگی را
مقامی را که من احراز کردم
مردادماه ۱۳۸۳