پرستوی مهاجر

پرستوی مهاجر

Friday, August 17, 2007

در فرودگاه بالتیمور شاهد صحنۀ دردناک وداع مادری با فرزند جوانش بودم که برای ارضاء حسّ قدرت طلبی جهانخواران او را راهی جنگ با عراق می کرد ، نه تنها چهرۀ معصوم جوان بلکه نگاه نگران و لبخند تصنّعی مادر چشمان من و همسرم را از اشک پر ساخت. تحت تأثیر آن صحنۀ غم انگیز شعر جهانخوار را در هواپیما سرودم.
جهانخوار
می روی ای نور دیده ، مهر ایزد همرهت
دل به دنبال تو هست و دیدۀ من بر رهت

جای تو در خانه ام امشب چه خالی می شود
لحظه های دوریت مانند سالی می شود

تا تو برگردی دل شوریده شیون می کند
لعنت از اعماق جان بر جان دشمن می کند

دشمن ما کیست جز آن رهبر پیمان شکن؟
تکیه بر تختش زده بیهوده می راند سخن

جای او کاخ سپید و جای تو میدان جنگ
کام بگشوده برایت همچنان کام نهنگ

می کند جانها فدای شوکت و جاه و مقام
می خورد خون جوانان جرعه جرعه ، جام جام

از برای قدرت ، امّا تحت عنوان وطن
می نهد صدها جوان بی گنه را در کفن

دل نگو در سینه اش ، گو پاره ای سنگ است و بس
بهر ما مردم شعارش در جهان ، جنگ است و بس


او حهانخوار است و ما چون ذرّه ای در این جهان
طعمه اش گاز است و نفت و پیکر پیر و جوان

کاش می مردم نمی دیدم جهان در کام او
خون رنگین عزیزی چون تو را در جام او

پرورانیدم تو را با اشک چشم و خون دل
گرچه از آوردنت در این جهان هستم خجل

آید آن روزی که بینم بار دیگر روی تو؟
تا زنم با شوق و شادی بوسه ها بر موی تو؟

از خدا خواهم که برگردی سلامت پیش من
آئی و مرهم نهی بر سینۀ پُرریش من

بازگرد ای نازنینم جان من قربان تو
هرچه دارم در جهان گردد فدای جان تو
تیر 1386
جولای 2007

0 Comments:

Post a Comment

<< Home